عشق آن نیست
که می آید
دستانت را می گیرد
آرزوهایت را یک به یک در آسمانِ خیال نشانت می دهد
و تو را در آغوش گرفته و پرت می کند
می گوید:بگیر...
اما آنقدر بالا پرتت نمیکند
که دستت به آرزویی برسد....
خواستن آن نبود
که دستت را در دست گرفت
در گوشَت زمزمه کرد؛
خانه ساخت
از ماندن گفت
اما.....
وقت رفتن تو را هم پله ی خانه اش ندانست...
عشق او نبود
که روزی دلت را لرزاند
روزی تنگ کرد
و روزی....ویران!
عشق اوست
که چیزی نگفت ؛ اما
قلبت را نگینی کرد به انگشتر آرزوهایت
و بر میانه انگشتت نشاند
عشق اوست
که بی صدا به پای اشکهایت گریست...
و به پای سکوتت ایستاد...
اوست که چشمانت را بست
به خانه برد و گفت:
گیسویت را در این چاردیواری با من سپید می کنی؟
و انتظار لبخندت را کشید
تا جان بگیرد!
عشق اوست که هیچگاه ندیدی
نشنیدیش
اما مهرش آنقدر گرم است
که روزی گوشه ای در دلت جا باز می کند
و تمامیتش را گرم می کند
به زندگی!!!
:: برچسبها:
عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 300
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0